چشماتو ببند !!! بستی ؟ پاییز از زمستون غمگین تره چون بهارو ندیده، داستان از جایی شروع شد که یه پسر دختری رو که توی مغازه رو به روش کار میکرد رو دید و عاشقش شد ولی چون بلد نبود که با یه دختر حرف بزنه رفت تو فکر اینکه اول یه جوری خودشو به دختر نزدیک کنه و بعد رو در رو بهش بگه روز ها گذشت تا یه روز که پسره به بهانه خرید فیلم به مغازه ی دختره رفت اتفاقی دید دختره تو یه سایت عضوه فکری به سرش زد با هر زحمتی که بود رفت و توی اوم سایت عضو شد اما نمیدونست چطور سر حرف رو باز کنه گذشت تا یه داستان شکست عشقی براش تعرف کرد هر روز تو همون سایت باهاش حرف میزد و بیشتر عاشقش میشد تا تصمیم گرفت به دختر بگه دوسش داره گفت ولی دختر پسش زد اما پسر ناامید نشد و ادامه داد تا دختر هم عاشقش شد وقت این بود که رو در رو به دختر بگه دوسش داره و گفت پسره خیلی راحت و بدون غرور حرفاش رو میزد ولی دختره درست بر عکس پسره بود یه روز پسره خیلی جدی و رسمی از دختره جواب خواست ولی دختر با اینکه میدونست اگه بگه نه پسره میمیره ولی با غروری که داشت جواب رد داد پسره شکه شد و غش کرد افتاد زمین و سرش خورد به چهار چوب در دختره دوید طرفش و سر پر از خون پسر رو تو آغوش گرفت و گفت بلند شو به خدا شوخی کردم بلند شو ولی کار از کار گذشته بود پسره همون جا تموم کرده بود دختر هم از شدت پشیمونی دیوونه شد و بعد از چند سال مرد
از شوق دیدار تو لبریزم گل من
کجایی که از دوری تو پاییزم گل من از پا افتاده ام بیا که شاید از دیدن روی تو به پا خیزم گل من
یادته برای نفس کشیدن "هوای تو" رو انتخاب کردم
یادته برای قلب نیمه جونمو به تو دادم و "قلب تو" رو هدیه گرفتم یادته گفتم "چشم تو" زندگی منه اگه با گریه هات طوریشون بشه میمیرم یادته برای تحمل درد دوریت "عشق تو" رو تو سینم گذاشتم یادته گفتم برام "صدای تو" تموم شدن همه درد ها و غصه هامه با همه وجودم تا دنیا دنیاست دوست دارم ای همه ی وجودم "گل شب بو"
میخوام از درد دوریت بخونم اما خوندن بدون تو سکوت میخواد ولی با این قلبی که از عشق تو تاپ تاپ میکنه و این سینه ای که از غم دوریت هق هق میکنه حتی اینکارم نمیتونم بکنم
دوست دارم "گل شب بو"ی من جان اسیر دل است
اگه خواستی یه روزی منو بکشی چشاتو ببند من میمیرم چون زندگی من به چشمای نازت وابستس یه اتاقی باشه گرم گرم منبع : http://www.facebook.com/groups/243138399064210/ تو را به جای تمام كسانی بچه که بودم تا 10 میشمردم ،
فکر میکردم آخر همه چی 10 هستش، حالا نمیدونم آخر دوست داشتن چقدره ، ولی میخوام بگم دوستت دارم قدر 10 تای بچگی یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .
هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .
تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد
آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود
دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست آخرین مطالب پيوندها
تبادل لینک هوشمند تنهایی ... پَر و آدرس tanhayi-par.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان |
|||||
|